جوون که بودم اینو نوشته بودم : یه نفر ژولیده پولیده و لاغر افتاده رو زمین، یکی نگاش میکنه هی نمیدونه مرده، زنده است آیا؟ هی دورش راه میره، مردمِ دور و بر هم همینجوری میرن،میان انگار هیچ کی نمیبینه اونا رو، بعد تصمیم میگیره بش دست بزنه، همچین که به دستش دست میزنه، عنکبوت از زیر پوست اونی که افتاده میاد بیرون، عنکبوتها هی میریزن بیرون، هی میان بیرون، هی بزرگتر و سیاهتر و زشت تر میشن، هی نفر اولی دور تر میشه، میترسه، عنکبوتها میریزن بیرون، تار میتنن، گرفتارش میکنن، فریاد میکشه، هیچ کس نمیبینتش، همه دارن کارشونو میکنن، راهشونو میرن، میافته رو زمین، بعد یهو به کفشی که داره از کنارش رد میشه نگاه میکنه، میبینه دور و بر اون کفش هم پره عنکبوتهای ریز ریزه که به کفش چسبیدن، دارن بالا پایین میرن،...خلاصه یهو میبینه ای وایییییی ، همه مجموعهای از عنکبوت هستن، حتا خودش، زیر ناخنش عنکبوتها پیدان،،،،
آشفته ذهن
Tuesday, November 6, 2012
Friday, November 2, 2012
حفرههای خالی توی دلم پر میشوند از گاهی از آنچه من نمیخواهم ،گاهی پر میشوند از نفرت، گاهی پر از عشق و گاهی پر از غم.
حفرههای خالی توی ذهنم پر میشوند گاهی از تمنای مرگ،گاهی از شوق، گاهی از امید.
نمیدانم چرا این حفرهها همیشه باید از یک چیزی پر باشند،چرا نمیتواند همینجور خالی بمانند و بگذارند خودم آرام آرام پرشان کنم از خاک مرغوب،گلی بکارم تویشان تا هر وقت حجم تنهایی از حجم بودنم بیشتر شد، کنارشان بنشینم و از بویشان مست شوم تا فراموش کنم عظمت تنهایی را.
Thursday, October 25, 2012
Friday, August 31, 2012
دلم میخواد یه روز خوب بیاد که من کارم این باشه که صبح بلند شم بشینم پشت میزم با یه لیوان قهوه داغ، رو به پنجره، بعد هی داستان بخونم و نمایشنامه بخونم، یکی از شخصیتهاش خودم باشم و اون تیکهها را بلند و با لحنی که فکر میکنم اون داره میگه، بگم. بعد یه کلاه لبه پهن سرم بذارم و برم چند تا شاخه گٔل بخرم، هی بوش کنم، هی به خودم ببالم که چه رنگی داره این گلی که خریدم، آخ که من عاشق رنگم. بعدش اون موجود هست، اون که توی من هی عین ورور جادو حرف میزنه، اون موجود را بکشم بیرون، چشم تو چشم هم بشینیم با هم حرف بزنیم، ببینم امروز دیگه چی داره بگه، هرچی گفت بنویسم، بدم دستش، بش بگم برو بشین بخون غلطاشو بگیر، تا من با خودم تنها بشم، ببینم خودم چی دارم واسه گفتن یا نگفتن. من که میدونم آخرش میره پشت صندلی یا پشت پرده، خودشو قایم میکنه هی نگاه میکنه به من، زبونشو در میاره و ریزه ریزه میخنده. اشکال نداره، یه روزی بالاخره دمشو میچینم. و من آن حس نادیده گرفته شده درون را که در سر انگشتانم کلمه ذخیره میکند رها میکنم تا هی جاری شود روی کاغذ و آه.... چه روزی خواهد بود، آنروز؟
Tuesday, July 3, 2012
Friday, March 16, 2012
Subscribe to:
Posts (Atom)